زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

روضه خوان كوچك

شير مي خورد كه ناگهان سرش را عقب مي كشد و بي مقدمه مي گويد :  " آدم بدا عني ( علي ) رو كشتن " صدايش را بالا مي برد ان وقت كه مي خواهد بگويد " كشتن "  " عني ( علي ) يه كوچونو آب مي خواست "  " خدا بهتون لعنت كنه "    از رحمت خدا دور باشند كه نامردي شان پس از چهارده قرن ، دل يك كودك بيست ويك ماهه را به درد مي آورد ....  خداوند بر عذابشان بيفزايد كه رذالت و پستي شان هنوز كه هنوز است داغ بر دل شيعه مي گذارد....   پانوشت : " ادبوا اولادكم علي حبي و حب اهل بيتي و القران " : فرزندانتان را با محبت من و محبت خاندان من و محبت قران  ت...
30 آذر 1393

ابرو

بابايي : زهرا مي خواي موهاتو كوتاه كنيم ؟  زهرا : نه !  و بلافاصله دستش را روي ابروهايش مي كشد اين بچه بيست و يك ماهه و مي گويد : " ابروهامو كوتاه كنيم !!!! "  با ارزوي عاقبت بخيري و توفيق براي اين نسل ، به همه عزيزان شب بخير مي گم ! 
27 آذر 1393

بدون عنوان

بر شما باد ياد دادن حرفهاي زيبا به كودكانتان ...  تا وقتي كه " مامان خوشگنم " صدايتان كرد ، قند در دلهايتان آب شود و  وقتي " عزيز دنم " ( عزيز دلم ) خطابتان كرد ، دلتان قنج برود! 
17 آذر 1393

ميشه ؟

از روزي كه از همايش شيرخوارگان حسيني برگشتيم ، يك واژه به لغت نامه زهرا اضافه شد : " ميشه ؟ "  - ميشه من اينو بدم به امير ؟  - ميشه نگاشي ( نقاشي ) بكشيم ؟  - ميشه من " به " بخورم ؟  - ميشه من اينجا بشينم ؟  - ميشه منو ساندبيچ كني ؟ ( ساندويچ كردن با پتو از كارهاي مورد علاقه زهراست )  - ميشه اينو تن من بكني ؟  - ميشه بلند شي من بشينم ( روي صندلي )  - ميشه .....  
17 آذر 1393

مرسي

بدون شرح :   " ميسي مامان كه بوس كردي !!!! "   پانوشت : از وقتي سيزده ماهه بود، قدردانيش را با گفتن " مسي = مرسي " ابراز مي كرد .
17 آذر 1393

بدون عنوان

خداوندا ! زهرا هنوز عطر بهشت مي دهد ، مپسند كه اين  رايحه بهشتي  ، با افكار و اعمال ناصواب من از وجودش رخت بربندد.   خداوندا ! تو شاهد باش در اين شب تاريك كه اين فرشته بهشتي در آغوش من شير مي خورد ، من  ملتمس دعا به بانويي شدم كه با گوشه نظرش ، زهرا را در وجودم پروراندي ، بانوي آسمانها و زمين ! مهربان مادر ما ، اين شكوفه بهشتي كه با عنايت شما در زندگيمان جوانه زده را به خودتان مي سپارم از همه بدي هاي رفتار و افكارم ، از همه خيالات و اوهام ، از همه زشتي ها و پليدي هايي كه به سبب رفتار و تربيت نادرست من در كمين وجود بهشتي اش نشسته اند . مي سپارمش به شما ، به مهربانترين مادر عالم ، مواظبش باشيد، مواظبم باشيد ...&n...
16 آذر 1393

بدون عنوان

"مامان كدومشو مي خواي ؟ "  " مامان مي خواي يه سباس ( لباس ) خوشگن برات بيارم ؟ "   " مامان مي خواي يه سباس ( لباس ) بوزورگ ( بزرگ ) برات بيارم ؟"   جملات دخترك است اينها وقتي چشم به كمد لباسهايش دوخته !  نظر سنجي ادامه دارد :  در حال بيرون كشيدن لباسها از كمد :   " اينو عمو توپيق ( توفيق ) خريده مي خواي ؟ "  " اينو مادي خريده مي خواي ؟ "  من هيچ كدام را نمي خواستم ! نه لباس خوشگن نه لباس بوزورگ ! نه اينكه عمو توپيق خريده نه انكه مادي هديه داده !! من فقط مي خواستم اين اتاق براي يك ساعت هم كه شده مرتب بماند كه نماند مثل هميشه !!&nb...
12 آذر 1393

روزه

از زهرا مي پرسم : من فردا روزه بگيرم ؟ مي گويد : نه نگير !  مي پرسم : روزه يعني چي ؟  جوابش جالب است : " خانوما شعر مي خونن !!!"  روزه را با روضه اشتباه گرفته اين طفل معصوم ! 
12 آذر 1393

قصه ، خواب ...

بعضي شبها كه كنار دخترك روي زمين مي خوابم و برايش قصه مي گويم تا خوابش ببرد، آنقدر قشنگ قصه مي گويم كه وسط قصه خودم خوابم مي برد ! خوابم مي برد كه هيچ ، خواب هم مي بينم !  ناگهان داستان " بز بز قندي " پيوند مي خورد با چيزهايي كه من در خواب مي بينم و مو به مو تعريف مي كنم !! به خودم كه مي ايم دخترك را مي بينم كه متعجب دستش را به علامت سوال بالا آورده كه " مامان ! چي داري مي گي ؟؟؟  گصّه مي گي ؟؟؟ " !!!  پانوشت : اين قصه گفتن ها عمرا اگر اثر داشته باشد براي خواباندن دخترك   ! چاره اول و اخر خوابش  ، شير خوردن است . 
10 آذر 1393

بدون عنوان

مدتهاااااست که می خواهم این پست را بنویسم ولی واقعا فرصتی پیدا نمی کنم . دیگر از ان شب زنده داری ها و اینترنت گردی های شبانه هم خبری نیست . شبها پای تخت دخترک خوابم می برد و حتی حال بر خاستن از زمین و رفتن به اتاق خودمان را هم ندارم ! بعد از ظهر ها هم در فاصله خواب یکی دو ساعته زهرا ان قدر کار از در و دیوار خانه می ریزد که فکرم هم به وبلاگ نوشتن نمی رود . شاید همه اینها بهانه باشد ولی در جدال من و روزمرگی ها ، برنده همیشه روزمرگی است متاسفانه ! به رسم دوستی برایم دعا کنید که خداوند برکتی به وقتم دهد و همتی مضاعف به من تا این گونه روزهای بی بازگشت جوانی را تلف نکنم . این مطلب خودش یک پست شد ! پستی که می خواستم بنویسم و عکسهای بیمارستان زهر...
8 آذر 1393